کلمات کلیدی : دکتر جکیل و آقای هاید , هویت , بحران هویت ,
من تازه در هجده سالگی کشف کردم که قرار بوده نامم "فؤاد" باشد تا با نام برادر بزرگم "جواد" قافیه ای خانوادگی بسازد. اما بعد، چون به هنگام تولد ضعیف بودم و بیم مردنم می رفت، پدرم نذر کرد که اگر امام زمان من را نگه دارد، نامم را مهدی بگذارد.
یادم است که وقتی این را فهمیدم، تصور این که نامم ممکن بوده "فؤاد" باشد برایم خنده دار بود. چطور ممکن بود یک "مهدی" ازلی را "فؤاد" بنامی؟ همیشه نامم باید مهدی بوده باشد. این جزئی از ماهیت من بود، و بدون آن ماهیت من دیگرگون می شد. و نه مگر که تبدل ماهیت غیر ممکن است؟
روزها گذشت و زندگی ادامه یافت و من ماجرای فؤاد را فراموش کردم، تا این که یک روز که در آینه نگاه کردم، دیدم خطوط چهره ام دیگر شبیه یک مهدی نیست. همه چیز سر جایش بود، اما یک کیفیت انتزاعی تغییر یافته بود. تعجب کردم. با دقت بیشتری نگاه کردم، و ناگاه جا خوردم از این که چقدر شبیه یک فؤاد شده بودم. هیچ وقت یک فؤاد ندیده بودم، اما قطع داشتم که یک فؤاد باید همین شکلی باشد.
تلاش کردم آن بخش فؤاد شده را بپوشانم. کلاه گذاشتم، شال گردن را تا روی بینی بالا کشیدم. اما فایده نداشت. هر روز در آینه نگاه می کردم و می دیدم بیشتر از روز قبل فؤاد شده ام. ضرورت ازلی شکسته شده بود. تبدل ماهیت رخ داده بود.
امروز، بعد از چهار سال، دیگر وقتی مرا مهدی صدا می کنند، تا چند لحظه متوجه نمی شوم که منظورشان منم. تعجب می کنم چطور ممکن است کسی مرا مهدی بنامد. مگر چشم ندارید؟ مگر نمی بینید؟
من فؤادم، فؤاد سیاهکالی.